شیر قهوه ی داغ(آریوبتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

شیر قهوه ی داغ(آریوبتیس)
(لطفا دوستان زیر هجده سال نخوانند)
مهمانی بدی نبود .مهمانان زیاد در قید نوشیدن ،خوردن و رقصیدن نبودند،جمع عجیبی بودتقریبا همه هم سن بودیم وفقط یکی در میان ما از همه بزرگتر بود،کسی که همه دوستش داشتندوبه او احترام میگذاشتند.
شب که از نیمه گذشت ،جمع ما به مرور خلوت تر شدتا بالاخره از مهمانان همین تعداد ماندیم ،من ،دخترخاله ام که مهمانی به مناسبت قبول شدن او در مقطع دکترابعد از سالها تلاش برگزار شده بود،دوستش وهمان مهمان دوست داشتنی ومحترم،زنی به نام پریسا که حدود چهل وهفت ویا چهل وهشت سال داشت،کمی چاق اما نه بد هیکل که در طول مهمانی یکدستش گیلاس بود ودر دست دیگرش سیگاروجالبتر نگاه هایش بود که مثل عقابی که بر خرگوشها پنجه تیز کرده باشد بر روی همه سایه گسترده بود وآنقدر سنگین بود که من را وادار میکرد به سمتی دیگر چشم بدوزم وشاید این تنها ایراد اوبود...
اگر احیانا کسی هوس میکرد تنی در وسط بجنباند این خانم بود که همراهیش میکرد و به یقین اگر او نبود مهمانی دخترخاله ی عزیزم چیزی بیشتر از یک مجلس رسمی نمی شد...
آن شب خاله وشوهر خاله در سفر بودند وچون به من بیشتر از هر کس دیگری اطمینان داشتند ،خانه ودخترخاله را به من سپرده بودندوحتی شرطشان برای برگزاری مهمانی حضور من بود ومن که دوست نداشتم دخترخاله ام از من آزرده خاطر باشد آن شب را با تمام گرفتاریهایم در آنجا حضور یافتم.
بعد از مهمانی همه چیز بهم ریخته بود و هیچکدام حوصله ی نظافت کردن نداشتیم دختر خاله گفت :امشب خسته ایم فردا خانه را تمیز میکنیم ،همه با او موافق بودیم اما مشکل جای دیگری بود هیچکدام خوابمان نمی آمد،ناچار در پذیرایی نشستیم وتا توانستیم از هر دری سخن گفتیم تا اینکه دخترخاله ام از پریسا خانم پرسید:چندتا فرزند دارید؟
با آهی که انگار از دلتنگی بر می خواست پاسخ داد : فقط یکی ،یک پسر دارم ...
دختر خاله ام دوباره پرسید:پس چرا امشب با شما اینجا نیامد؟
دوباره همان آه تکرار شد و پاسخ داد:طفلکی بچه ام سرباز است...
شاید کنجکاویهای دخترانه بود وشاید یک اشتیاق به دانستن ساده که باز دخترخاله ام از او پرسید:حتما شوهر شما آدم فهمیده وبا شعوری است که شما تنها یک بچه دارید،آیادرست حدس زدم؟
رنگ رخسار پریسا به شدت تغییر کردو گفت:نه اگر با شعور بود که از او طلاق نمیگرفتم...وبعد بی آنکه کسی چیزی بگوید شروع کرد به تعریف خاطرات گذشته اش: من عاشق شوهرم بودم او هم در ابتدا من را خیلی دوست داشت اما نوشیدن بیش از حد مشروب ویا دخالتهای مادر وخواهر شوهرم وشاید هم هردو دست به دست هم دادند تا او تبدیل بشود به هیولایی که روزگارم را سیاه کرد...
گفت و گفت وگفت تا به اینجا رسید که :
با خودم گفتم شاید وجود یک بچه در زندگیمان اورا تغییر دهد و بی آنکه او متوجه باشد پیشگیری نکردم،تا اینکه باردار شدم اما برخلاف انتظارم همه چیز بدتر شد وبا اینکه کودک اورا در رحم داشتم بیشتر کتکم میزد وطبق معمول بعد از آنکه خوب به حسابم می رسید باید تن به همخوابگیش میدادم واز او تمکین میکردم،به مرور زمان اوضاع ازاین بدتر هم شد و شک سیاهی به دلش افتاد که این بچه ،فرزند من نیست واصلا معلوم نیست که پدر بچه چه کسی میباشد ،آن روز بیشتر کتکم زد و بعد با چاقو به سمتم حمله ور شد وبا ضرب لگد،من ر ا به زمین انداخت ومن که ازسویی از وزن زیاد او واز سوی دیگر از طفلی که در شکم داشتم در عذاب بودم هر لحظه بیشتر احساس خفگی میکردم واگر همسایه ها کمی دیرتر در خانه را شکسته و به کمکم نیامده بودند شاید مثل یک گوسفند بی دفاع باید باسری بریده با زندگی وداع می کردم ،اینجا بود که فهمیدم دیگر با تمام عشق ومحبتی که با پاکی دامن نثارش میکردم نمیتوانم با او زندگی کنم...
دختر خاله ودوستش مانند کسانی که به نجات یافته ای از یک حادثه ی وحشتناک ومرگبار دلداری میدهند ،پریسا را در آغوش گرفتند و با او گریه کردند ،خدا می داند که من هم با خاطره ای کهنه وتلخ که در ذهنم زنده شده بود آنان را همراهی میکردم...
کمی گریستیم آنان برای پریسا ومن برای دردی که در سینه داشتم هرچند که سعی میکردم آنان اشک من را نبینند...به هر حال خستگی نیش خودش را زد وخواب دختران را مغلوب کرد...
قرار براین شد من در پذیرایی بخوابم ،دختر خاله و دوستش در اتاق دخترخاله ام وپریسا خانم که در خواست کرده بود موقع استراحت تنها باشد در اتاق مهمانان که می بایست آنشب من در آنجا می خوابیدم،به ناچار قبول کردم هرچه باشد یکشب که هزار شب نمی شود...
شاید یکساعت نشد اما برای من که بر روی کاناپه نشسته بودم یک عمر گذشت ،خاطره ی تلخ گذشته که تمام این سالها مثل کشیدن ناخن برروی تخته سیاه عذابم داده بود حالا شفاف تر از همیشه در ذهنم نقش بسته بود ،خاطره ای تلخ که باعث شد یک عمر از کنار جنس مخالف بودن عذاب بکشم ونتوانم دختران این شکوفه های گیلاس را با عشق احساس کنم...
قاطعانه تصمیم خودم را گرفتم، برخواستم وبه سمت اتاق دختر خاله ام رفتم در اتاق را کمی باز کردم ووقتی مطمئن شدم آنان خواب هستند به اتاق مهمانان رفتم...
در نیمه باز بود،بیشتر باز،آرام در زدم.پریسا بیدار بود و سیگار میکشید.
پرسیدم :اجازه هست؟
در حالی که خودش را مضطرب نشان میداد گفت:نه لباسم مناسب نیست. خیلی جدی گفتم :مطلب خیلی مهمی هست که باید باشما مطرح کنم...
روی تخت نشست و ازمن خواست که داخل شوم...بر خلاف انتظارم خودش را زیاد نپوشیده بود،به من اشاره کرد که کنارش بنشینم،نمیدانم چرا اما کنارش ایستادم واو خودش دستم را گرفت و در پهلوی خود نشاند ،آنگاه بلند شد وبه سمت در رفت ،نگاهی به بیرون انداخت واز من پرسید :خوابیده اند؟؟؟؟
پاسخ دادم: گمانم الان در کشور هفتمین پادشاه باید باشند...
لبخندی زدو در را پشت سرش بست وسپس در حالی که کنارم مینشست گفت: خیلی طولش دادی داشتم نا امید می شدم،در ضمن در اتاق باز بود نیازی نبود آنهمه سر وصدا به راه بیاندازی،پسر خوب...
حالم از این پسر خوب گفتنش بهم می خورد اما خودم را کنترل کردم وگفتم : میخواهم برایت خاطره ای بگویم...
دستش را روی سینه اش گذاشت وشبیه دختران چهارده ساله گفت:به نظرت الان وقت خاطره تعریف کردن است ؟پسر خوب
بی اعتنا ادامه دادم:دقیقا بیست سال پیش من تازه وارد نه سال شده بودم ،از خوب وبد زندگی چیزهایی می فهمیدم اما نه زیاد ،یادم هست در آپارتمان ما و واحد روبه رو زن ومردی زندگی میکردند که مرد خانه دیوانه وار همسرش را دوست می داشت اما زن در دنیایی دیگر زندگی می کرد دنیایی پر از خیانت و چند رنگی...
مرد بیچاره روز و شب با چه شور وهیجانی به سختی کار میکرد تا چرخ زندگی را بچرخاند غافل از اینکه همسرش عروس هزار داماد است...
یک روز وقتی که ازمدرسه به خانه آمدم کسی در خانه نبود زن همسایه که اورا خاله صدا می کردم به من گفت: پدر ومادرت مجبور شدند برای کاری به شهری دیگر بروند اما تا شب برمیگردند واز من خواستند که مراقب تو باشم ، حرفش را باور کردم وبه خانه اش رفتم...
در ابتدا همه چیز عادی بود اما کم کم دست کشیدنهای خاله بر بدنم من را آزار میداد به خصوص وقتی که دستش را به جاهایی کشید که خصوصی ترین نقاط بدنم بودند وکم کم اتفاق افتاد آنچه که یک عمر من را عذاب داد...
در آخر هم اسکناسی صد تومانی به من داد وگفت:این هم برای تو ،برای اینکه به کسی چیزی نگویی..پسر خوب
او نمی دانست که نمیتوانم چیزی بگویم می ترسیدم اگر پدر ومادرم از این ماجرا بویی ببرند من را به شدت تنبیه کنند که چرا اجازه داده ام غریبه ای دست به خصوصی ترین نقاط بدنم بزندواین شد کابوس شبهای زندگی من...
به هر حال بوی گند کاریهای خاله کم کم بلند شد وحتی شوهرش هم این بو را استنشاق کرد ...
چشمم را به او دوختم سرش را پایین انداخته بود و با سیگاری خاموش در دستش بازی میکرد،دستم را زیر چانه اش بردم وصورتش را بالا آوردم برای لحظاتی کوتاه به چشمانم نگاه کرد ومن در همان مدت کوتاه از او پرسیدم:تو که باید خوب یادت باشد ، درست است خاله پریسا؟؟؟
خواست دهان باز کند تا چیزی بگوید که با بوسه ای دهانش را دوختم بوسه ای که بیشتر طعم نفرت میداد تا عشق و سپس بی آنکه بفهمم چون حیوانی وحشی که ماده ای بی دفاع را در گوشه ای گیر انداخته باشد ...
کارکه تمام شد به سمت کیفم رفتم و اسکناسی هزار تومانی بیرون آوردم و بین پاهایش انداختم و گفتم:این هم برای تو ،برای اینکه به کسی چیزی نگویی...دختر خوب
دیگر نزدیک سحر بود ومن با اینکه از گناه خود احساس شرم می کردم برای اولین بار بدون تکرار خاطره ای تلخ خوابیدم...
آفتاب در وسط آسمان بود وگرمای ظهر ازپشت پنجره قلقلکم میداد که بیدار شدم ،دخترخاله ام ودوستش همه جارا تمیز کرده بودند آنقدر آرام و در سکوت که من متوجه نشده بودم،ناگهان دیشب را به خاطر آوردم و بی اختیار پرسیدم :پریسا خانم کجاست...
دختر خاله ام سری تکان دادو گفت : صبح زود رفته است،بی آنکه خداحافظی کند...
وبعد یک لیوان شیر قهوه ی داغ به دستم داد ،همیشه اینکار را میکرد اوتنها کسی بود که اهمیت میداد من صبحها دوست دارم شیر قهوه ی داغ بنوشم...به صورتش نگاه کردم عجیب بود تازه فهمیدم او چقدر زیباست....
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:49توسط امیر هاشمی طباطبایی | |